ده فيلم برترِ مهيج و روانشناختي در قرن ۲۱
بين همهي هنرها، سينما بزرگترين رشته است آن هم به اين خاطر كه تركيبي از همهي هنرهاست. يك فيلم خوب ساختاري پيچيده ارائه ميدهد، شبكهاي متراكم و انبوه از لايههايي كه با همديگر بهطور يكپارچه و درهمتنيده عمل ميكنند. به يك معنا، سينما عملكرد روانِ انسان را منعكس ميكند. به همين دليل، سينما شكلي ايدئال براي تعريفكردنِ مضامين روانشناختي است. خصيصهي اصليِ قصهگويي سينمايي نيز به همين قرار است: موضوعات معمولي خستهكنندهاند اما وقايعِ پيشبينيناپذير و نابهنجاريها منشاء علاقه و باعث رغبت مخاطبان هستند. برخي از ژانرها بر همين ايده اتكا دارند. در تاريخ سينما، يك ژانر خاص نمايندهي تصويرسازي از انحرافات روانشناختي است: ژانر تريلر يا هيجانانگيز [thriller].
۱۰- جزيرهي شاتر ( Shutter Island – مارتين اسكورسيزي)
اگر به سال ۲۰۱۰ برگرديم جزيرهي شاتر يكي از فيلمهاي سال بود بيش از همه سروصدا به پا كرد. با توجه به تيم برجستهاي كه در پشت و جلوي دوربين در كنارِ مارتين اسكورسيزي و لئوناردو ديكاپريو جمع شده بودند، واكنش گستردهي رسانهاي غافلگيركننده نبود. اما از اينها گذشته، اين فيلم اقتباس از رمان مبتكرانهي دنيس لهان (۲۰۰۳) و يك اثر هيجانانگيزِ خوشساخت با ژرفاي روانشناختي بسيار است. يك مارشال آمريكايي به اسم تدي دنيلز و همكارش به جزيره شاتر ميرسند كه آسايشگاه و محل نگهداري مجرماني با اختلالات رواني است. از خلال فرايند روايتي پي ميبريم كه ظاهرا عملكرد رواني ناهنجار اين ساكنان جزيره تاثيري آزارنده بر دنيلز دارد. اكنون او مجبور است با نواحي پنهان ذهن و گذشتهاش رويارو شود. جزيره شاتر فيلمي با جزئيات نمادين و اشارات استعاري بسيار است. همين اشارات باعث ميشوند كه ما بارها و بارها به تماشاي فيلم بنشينيم. روايت اين فيلم توازيها و تناظرهاي شايسته و جالبي با باشگاه مشتزني [Fight Club] ديويد فينچر دارد. (در واقع، جزيره شاتر، به طرزي عالي از سبك روايت فينچري بهره ميبرد.) بعد از چند بار تماشاي فيلم، جالب است كه چطور تماشاگر در موقعيتِ مارشال ايالتي قرار ميگيرد و تا نقطهي اوج و گرهگشايي نهايي به دنبال ارجاعات و نمادها ميگردد. نقطه اوج فيلم را در ذهن مجسم كنيد و به بيزاري آشكار دنيلز از آب بينديشيد. در صحنهي افتتاحيهي فيلم او ناگزير است با دريازدگياش دست و پنجه نرم كند و در صحنهاي ديگر وقتي دارد با يك بيمار زن مصاحبه ميكند يك ليوان آب را از او دريغ ميكند (مورد دوم اغلب به غلط بهعنوان اشتباهي در تداوم فيلم به نقد كشيده شد). جزيره شاتر نمونهاي عالي از چشمانداز غرقشدن در قصهگوييِ سينمايي است. مخاطب در تمام مدت ۱۳۸ دقيقهي فيلم، هم در لايهي روايتي و هم در لايهي صوتيتصويري، در جايگاه شخصيت اصلي قرار ميگيرد. هيچ لحظهاي نيست كه دنيلز در مركزيت و كانونِ صحنه نباشد. صحنهي افتتاحيه را به ياد آوريد كه دنيلز به آينه مينگرد. اين زاويه بهعنوان گشايش عالي فيلم عمل ميكند، و مخاطب را در آينه قرار ميدهد تا مستقيماً از چشمان شخصيت اصلي به وقايع بنگرد.
۹- ماشينيست (The Machinist- براد اندرسون)
تروِر رزنيك، يك متصدي ماشين يا ماشينكار است كه به بيخوابي دچار شده و از كاهش وزن شديد و انزواي اجتماعي رنج ميبرد. از اينها گذشته با يك روسپي ملاقاتهايي دارد و وقتي حين شام با پيشخدمتي به اسم ماري ديدار ميكند فنجان قهوهاش ميشكند. او بعد از يك تصادف وحشتناك در كارخانهي ماشين، از چشم همكارانش ميافتد و زندگياش هم كاملا فروميپاشد. حتي ديدارهايش با ماري و پسرش نميتوانند به زندگي او سامان دهند. در عوض، او بايد با خاطرهاي هولناك رويارو شود كه در اعماق ضمير نيمههشيارش مدفون شده است. اين فيلم بهترين نمونهي تصويرسازي از تباهي روانشناختي و فيزيكي يك شخصيت است. بازي كريستين بيل جادو ميكند و ژرفايي را كه اين شخصيت لازم دارد به آن ميبخشد. هيكل شديداً لاغر او هم مسحوركننده و هم مشمئزكننده است، و شخصيتش هم بر لبهي باريكي ميان رقتانگيزبودن و مرددبودن پيش ميرود. اين تضاد پيچيده است كه رزنيك را به يك شخصيت گيرا اما غيرقابل اعتماد بدل ميكند. فيلمنامه اين فيلم نمونهي خوشساختي از يك پيرنگ هيجانانگيز است كه تدريجاً پوست مياندازد و فاش ميشود بيآنكه پيرنگ اصلي در خطوط داستاني متعدد يا لابهلاي توضيحاتِ غيرضروري گم شود. نقطهي اوج فيلم شايستهي توجهي جداگانه است چون بهعنوان سكانس نتيجهگيري فيلم، عالي عمل ميكنند. اولا، نقطهي اوج فيلم كل ماجرا را در پيوند با افتتاحيهي هيجانانگيزش در يك قاب يكجا جمع ميكند، و ديگر آنكه، يك گرهگشايي غافلگيركننده را صورت ميدهد كه با باقي روايت در انسجام و انطباق كاملي قرار دارد. زيباشناسي اين فيلم بسيار متفاوت است. در رنگپردازيِ فيلم از درجات تيره و روغني استفاده شد كه باعث ميشوند فيلم و وضعيت سلامتي شخصيت اصلي بسيار بيمارگون به نظر برسد. ماشينيست از آن نوع آثار مهيج است كه همهي لايههاي سينمايي را به شيوهي خوشساخت و متوازن به هم وصل ميكنند، فيلمي كه تصاويرش حتي چند روز پس از تماشا همچنان در ذهن بيننده باقي ميماند.
۸ـ دختري با تتوي اژدها ( The Girl With The Dragon Tattoo- نيلز آردن اُپلف)
اسكانديناوي هم در ادبيات و هم در سينما آثار مهيجِ ترسناك ارائه ميدهد. شايد اين به خاطرِ چشماندازهاي شرورانه و ظلمت طولاني در آن اقليم باشد كه به عنصر شر يك بنيانِ پرثمر و بارور ميبخشد. شايد سهگانهي ملنيوم يا هزاره [Millennium] اثر استيگ لارسن كه پس از درگذشت او منتشر شد، شناختهشدهترين دستاورد سينماي مهيج اسكانديناوي باشد كه چهار اقتباس سينمايي از آنها ساخته شد (يك سريِ سه گانهي اصلي و يك اقتباس آمريكايي از سوي ديويد فينچر در سال ۲۰۱۱). سالها پس از يك واقعهي شوم، ميكل بلومكويست روزنامهنگار به يك كارخانهدار ثروتمند كمك ميكند تا معماي ناپديدشدنِ مرموزِ برادرزادهاش را حل كند. او طي تحقيقاتش، با بدگماني و طرد خويشاوندان اين تاجر پير مواجه ميشود و از ليزبث سلندر (با بازي خوب نومي رپيس)، كه يك هكر كنجكاو است، كمك ميگيرد. جستجوهاي آنها به مغاكهاي تاريكي ميرسد كه توازنِ دروغين بورژوازي و حضور شر در خون اين جماعت را افشا ميكند. دختري با تتوي اژدها به شيوهي خيلي از آثار هيجانانگيز اسكانديناوي، به خاطرِ سبك سرسخت و سازشناپذيرش برجسته است. بعضي صحنهها سطح بالايي از وقار و تعادل را نشان ميدهند كه به حالتي از يك درك هراسآور منجر ميشود (صحنهي تجاوز به طور خاص شايستهي ذكر است). در كانونِ اين فيلم موضوعاتي چون انحرافات جنسي، فاشيسم، زنستيزي و زنگ خطر حضورشان در طبقات شهري وجود دارد. اين فيلم آثار مهيج درخشاني چون سكوت برهها [The Silence of the Lambs] و هفت [Se7en] را به ياد ميآورد، در حاليكه سبك خاص خود را دارد و طي ۱۴۶ دقيقهي پر تنش، محيطهايي پر رفت و آمد و شخصيتهايي پرداختشده را به نمايش ميگذارد.
۷ـ حيوانات شبزي (Nocturnal Animals- تام فورد)
حيوانات شبزي به كارگرداني تام فورد يكي از جالبترين آثار هيجانانگيز سال ۲۰۱۶ است. سوزان، صاحب يك گالري، پس از دريافت يك فيلمنامهي شوم از همسر سابقش، از زندگي بياحساس و ازدواجِ بيروح فعلي ميگريزد تا روي اين روايت شرارتبار تمركز كند. حين خواندن آن فيلمنامهي ارسالشده و طي پيشرفت قصه، سوزان با استعارههاي نافذي مواجه ميشود كه به زندگي خودش مربوطند و بدينترتيب زمانهاي گذشته و حال را به هم پيوند ميدهد. اين فيلم در اعماقش يك اثر مهيج روانشناختي است. روايتِ فيلم به نحوي بسيار استعاري رابطهي بين شخصيت اصلي و همسر سابقش را به تصوير ميكشد طوريكه هر جزئيات فيلم بهمنزلهي يك تمثيل عمل ميكند (براي مثال تختخواب قرمزي را به ياد آوريد كه محل قطع رابطهي اين زوج در واقعيت است و نيز، كاناپهاي را در فيلمنامهي مرد به ياد آوريد كه جسد همسرش پيدا ميشود). اين دليل نشان ميدهد كه فيلم را ميتوان به دفعات ديد. وانگهي، اين فيلم گواهِ كيفيت و ذائقهي فورد به عنوان يك طراح است. طراحيِ توليد در اين فيلم آميزهاي است از طراحي فضاها و پوششها (خصوصا در واقعيت وقتي گالري و خانهي مجلل سوزان را به ياد بياوريم) و گردوغبار (وقتي برهوت خشن و خاكآلود و وقايع خشونتبارش را به ياد آوريم). حيوانات شبزي گواهي است بر تاثير عميق ديويد لينچ بر ژانر هيجانانگيز در سينماي مدرن و نيز بر زيباييشناسيِ فيلمهاي سوررئاليستي. از بزرگراههاي بيپايان در برهوتي شبانه تا افرادي با هويتهاي دوگانه، از بانوان بسيار چاقي كه برهنه ميرقصند تا تصويرِ وضعيتهاي روانيجنسي و مغاكهاي انساني، همگي آشكارا رد و نشان سينماي خاص لينچ را دارند.
۶ـ قوي سياه (Black Swan – دارن آرنفسكي)
فيلمِ قوي سياه در محيطِ باله در نيويورك ميگذرد و قصهي نينا سايرز بالرين را تعريف ميكند كه آرزو دارد كه نقش اول را در توليد جديدِ «درياچهي قوي» چايكفسكي به دست آورد، يك نقش دوم كه قوي سفيد و سياه را با هم در خود جاي داده است. او با تشويق مادرش كه فردي معمولي است با تمام وجود روي هنرش تمركز ميكند. اما ضمن پيشرفت در كارش، با بيماري رواني خودش مواجه ميشود، نوعي بيماري كه باعث ميشود او متناوباً بين دو نقشِ متضاد در نوسان باشد. فيلمهاي دارن آرنفسكي همواره با عناصر شرارتبار و زيباشناسيِ تيره و تارشان قابل تشخيصاند. فيلم قوي سياه هم استثنائي بر اين قاعده نيست. شايد اين فيلم يكي از عميقترين روايتها دربارهي شخصيتهايي باشد كه از لحاظ رواني تحت فشارند. وسواسهاي كار بالهي نينا تدريجاً به يك نيروي خودـتخريبگر تبديل ميشوند و سلامتيِ جسمي و روحي او را به خطر مياندازند. همزيستي مداومِ سفيد و سياه تقريبا در همهي صحنههاي فيلم همچون تصويري استعاري از وضعيت دوقطبي نينا سايرز عمل ميكند (از طراحي صحنه تا طراحي لباس يا نورپردازي، همهچيز آكنده از يك نمادپردازي دقيق است). شخصيتِ ناتالي پورتمن پر از دوگانگي است؛ معصوميت و جنسيت، خير و شر، دقت و حواسپرتي. همهي اين خصيصههاي به يك شخصيتِ شديداً پيچيده شكل ميدهند، بدينترتيب شخصيتي ساخته ميشود كه براي بيننده دركش بيش از پيش اهميت دارد. قبلا دربارهي فيلم جزيره شاتر اشاره كرديم كه كيفيت آثار مهيجِ روانشناختي بيشتر با چشمانداز سروكار دارد؛ يعني شيوهاي كه مخاطب بتواند با موقعيت شخصيت اصلي همذاتپنداري كند. در بين فيلمهايي كه پرتابشدنِ شخصيت اصلي به ورطهي جنون را به تصوير ميكشند،قوي سياه يك مثال درخشان است و از اين بابت اهميت زيادي دارد. فيلمبرداري متئو ليباتيك و ذهنيت تصويرياي كه ميسازد، عوامل اصلي براي انتقال موفق زاويهي ديد شخصيت اصلي هستند. استفادهي او از نماهاي روي دست كه با جلورفتن فيلم هرچه بيشتر به لرزش ميافتند، به نحوي عالي پيچشهاي دروني شخصيت را به تصوير ميكشد و دائماً تنش فيلم را بالا ميبرد.
۵- دشمن (Enemy -دنيس ويلنوو)
در پنج سال گذشته، كارگردان كانادايي، دنيس ويلنوو آنقدر خوب كار كرد كه برخي ادعا ميكنند او ميتواند يكي از استادان آيندهي هاليوود باشد. با فيلمهايي مثلِ «زندانيان» [Prisoners] كه يك اثر مهيج دربارهي بچهدزدي است، با «سيكاريو» [Sicario] كه فيلمي سرشار از هيجان دربارهي دارودستههاي پخش مواد مخدر است، و با «ورود يا رسيدن» [Arrival] كه يك ماجراجويي فلسفي و علميتخيلي است، حالا ديگر نام او در محافل سينمايي بسيار شنيده ميشود (فيلم بعدي او، «بليدرانر ۲۰۴۹» يكي از فيلمهاي ۲۰۱۷ است كه انتظارهاي زيادي از آن ميرود و تا همين حالا هم تصاويرِ پيشپردههايش چشمگير بودهاند). اما با وجود اين توليدات وزين در كارنامهي كارگردان، دربارهي يكي از جالبترين و اصيلترين فيلمهاي او كمتر صحبت ميشود. «دشمن» در سال ۲۰۱۳ پخش شد و با ستارهاش جيك جيلنهال، يكي از فيلمهاي تكاندهنده و از لحاظ روانشناختي تاثيرگذار طي چند سال اخير بوده است. اين فيلم بر اساس رمانِ «همزاد» به قلم نويسنده پرتغاليزبان خوزه ساراماگو ساخته شد و حكايت معلمي خسته را بازگو ميكند كه گرفتار زندگي كسالتبارش است؛ اين معلم از زندگياش راضي نيست، و تلخيهاي رابطهي سردش با شريك زندگياش مدام تكرار ميشوند. اما او تصادفاً به وجود همزادش پي ميبرد. او براي گرهگشايي از راز همزادش ميكوشد با او تماس بگيرد. فيلم از شبكهي مشتركِ استعارههاي روانشناختي و موضوعاتِ بيناشخصي پرده ميدارد. زيباييشناسيِ فيلم شديداً تحت تاثيرِ نوآوراني چون ديويد لينچ و استنلي كوبريك است و يك هالهي شديداً سوررئاليستي هم به فيلم ميدهد. فيلمبرداري اين فيلم بهراستي حيرتانگيز است؛ تصويرهايي از معماريِ سيمانيِ بيرحم و آسمان خفه و هواي آلودهي يك كلانشهر ديستوپيايي. اين اثر مهيج پر از استعارههاي دقيق، اشارات روايتي و نمادپردازي است، كه به داستاني شديدا پيچيده شكل ميدهند. كليت فيلم در همهي سطوح سينمايي بهخوبي ساخته و پرداخته شده و مثالي عالي از يك قصهگوييِ غيرـخطيِ هوشمندانه است. حتي روزها پس از تماشاي اين فيلم باز هم ماهيتِ تاثيرگذارش به ذهن خطور ميكند و ما را واميدارد تا رازهاي روايت مبهمش را حل كنيم.
۴ـ پنهان (Caché – ميشائيل هانكه)
با توجه به روايت كُند و تصاوير كمحرفش برخي نميپذيرند كه اين فيلم يك اثر مهيج است اما در واقع «پنهان» [] ساختهي فيلمساز اتريشي ميشائيل هانكه عميقاً مهيج است و حتي لرزه بر اندام ما مياندازد. تعليق فيلم محصولِ پيچشهاي شخصيتيِ دقيق و تصويرسازي دقيق از تنشهاي روانشناختي و گناه سركوبشده درون يك خانوادهي هستهاي ظاهرا بهنجار است. برخوردِ سينمايي با شرِارتي كه درون بورژوازي غربي شكوفا ميشود موضوع جديدي نيست؛ به طور خاص، آلفرد هيچكاك و ديويد لينچ پيشگام ساير استادان در اين نوع قصهگويي بودهاند. اما در حاليكه تناظرهاي مشخصي بين اين سه كارگردان وجود دارد، هانكه سبكي خاص در به تصويركشيدن ويژگيهايي متمايز دارد. يك كارمند تلويزيوني اهل پاريس ويدئوهاي مشكوكي دريافت ميكند كه نشان ميدهند خانه او دارد مشاهده و رصد ميشود. خانواده كه در ابتدا اين ويدئوها را بهعنوان يكجور شوخي زشت اما بيخطر تلقي ميكند بعدا از سوي فرستندهي ناشناس تهديد ميشود، و اين اتفاق به فاصلهي بين شخصيتها و به تحول ساختارِ اعتماد ميانجامد. مرد خانواده بعد از پيگيري يك سرنخ با دوستي الجزايري مواجه ميشود كه زماني در خانهي پدرياش سكونت داشت. اين ملاقات باعث اوجگرفتنِ ناخودآگاهانهي برخي احساسات عميق او ميشود. شيوهي استادانهي ساخت اين فيلم تاثيرگذار است. فيلم هيچ موسيقي متني ندارد، و در عوض شديدا بر طراحي موثر اصواتي ناپيوسته و اغلب آرام اتكا ميكند. نگاهِ «غيرسينمايي» اين فيلم با گرايشهاي ناممكنِ داستان دست و پنجه نرم ميكند و با تصويرسازي يك سناريوي ممكن و ترسهاي اوليهي جوامعِ بشري، اضطرابهاي ايجادشده را تشديد ميكند. بخش عمدهاي از فيلم در فضاي محدود و بستهي آپارتمانِ خانواده ميگذرد. فضايي كه تحت سلطهي سايههاي تاريك، روشن و بِژ قرار دارد و در داستانهايي كه روايت فيلم طرح ميكند گردابي به وجود ميآورند. در نگاه اول، اين فيلم يك داستان بسيار شخصي با زمينهي خانوادگي است، اما در زير لفاف سطح، مضمون بسيار شايستهتر و جهانشمولتري واقع شده است. فيلمِ هانكه همچون اظهار نظري نجيبانه دربارهي رابطهي بين جماعتهاي فرانسوي و الجزايري است، كه در سال ۱۹۶۱ به نقطهي اوج غمانگيزش، معروف به «شبِ سياه» رسيد، يعني همان زماني كه پليس صدها معترض الجزايري را كشت. دستكم از زمان پخشِ «پنهان» هيچ شكي در اين باره وجود ندارد كه هانكه وجدان بيدار سينماي اروپاست.
۳ـ پير پسر يا اولدبوي (Old boy – پارك چانـووك)
سينماي كرهي جنوبي يكي از مهمترين و شاخصترين زيباشناسيها را در دنياي سينما دارد. خصوصاً قرن ۲۱، با فيلمِ «پير پسر» يكي از فيلمهاي واقعا ارزشمندِ هنري از اين سينما را به خود ديده است، فيلمي كه احتمالا در صدر فهرست بهترين فيلمهاي كرهاي مينشيند. اين فيلم از زمان پخشاش، جايگاهي كالت [cult] و پرطرفدار كسب كرده و يك منبع تاثيرگذار بر ساير فيلمها بوده است، و البته نه فقط فيلمهاي كرهاي. ميتوان اين فيلم را بهعنوان برداشتي پسامدرن از تراژديهاي يوناني مثل «اُديسه» يا «اُديپ» توصيف كرد (نام شخصيت اصلي اُ ديـسو كاملا شبيه آن آثار يوناني تلفظ ميشود). اين فيلم پيشگام موج نوي سينماي كره جنوبي است. مردي ميانهسال پس از حبسشدن در هتلي و گذراندن ۱۵ سال در انزواي مطلق شروع به انتقامگيري عليه قاتل همسرش ميكند. «پير پسر» اساساً فيلمي دربارهي انتقام است (فيلمساز چند فيلم با اين مضمون ساخته است از جمله «خدمتكار» [The Handmaiden] در سال ۲۰۱۶ كه يقيناً شايستهي حضور در اين فهرست هم هست). به زبان ساده، ميل به انتقام بر نوعي جبران يا نوعي تلافيِ روانشناختيِ بيعدالتي اتكا دارد، و همين هم فيلم را بع مثال عالي يك اثر مهيج روانشناختي بدل ميسازد. پارك چانـووك كه دنياي فيلمش آكنده از رازهاي پيچيده، محرمآميزي، خودكشي و خشونت شديد است، راهي پيدا كرده تا مخاطبش را از دل هزارتوي انحرافات هدايت كند. «پير پسر» آميزهاي از سوررئاليسمِ وهمآلود، ملودرام كافكايي، و افسانهي پريان مدرن است.
۲ـ يادآوري (Memento -كريستوفر نولان)
كريستوفر نولان بعد از اولين فيلمش، «تعقيب» [Following] در سال ۱۹۹۸، «يادآوري» را ساخت كه باعث ورودش به هاليوود شد. فيلمنامهي اين فيلم را برادرش، جاناتان نوشت كه احتمالا هنوز هم بلندپروازانهترين و تجربيترين رويكرد اوست. معماي ساختار روايي نظمِ بازگشتي و وارونهي آن است. فيلم با پايانبندي شروع ميشود و داستانش را هم با صحنههايي متوالي تعريف ميكند كه هر صحنه در ترتيبِ واقعيِ رويدادها صحنهي قبلي محسوب ميشود. وانگهي، بعضي صحنهها كه سياه و سفيد به نمايش درميآيند در نظمِ گاهشمارانه و بنا به زمان جاري نشان داده ميشوند و بهعنوانِ پيشـقصهي روايت واقعي فيلم عمل ميكنند. اين فيلم كه واقعاً گيجكننده به نظر ميرسد شاهكارِ قصهگوييِ نامتعارف و غيرقراردادي است؛ فيلم ترتيبي ميدهد تا مخاطب را طي ۱۰۹ دقيقه به تجربياتِ شخصيت اصلي گره بزند. لئونارد كه از خسران حافظهي كوتاهمدت رنج ميبرد ميكوشد معماي تجاوز و قتل همسرش را حل كند. او براي آنكه فرايند تحقيقاتياش را به خاطر بسپارد به دوربين پولارويد و تتوهاي روي بدنش اتكا ميكند. در حين جستجوها پليسي مشكوك به نام تدي و پيشخدمتي به نام ناتالي نيز با او همراه ميشوند. به خاطر نظمِ بازگشتي و معكوسِ فيلم، مخاطبان ــ و نيز شخصيت اصلي ــ اين احساس پر از تشويش را دارند كه دارند حافظهي كوتاهمدتشان را از دست ميدهند. وانگهي، هر دو شخصيت مكمل، تدي و ناتالي حاملِ ميزان زيادي عدم اطمينان و بياعتباري هستند زيرا اهدافشان براي ما مبهم است. مجموعهآثار كامل نولان اين نوع از وسواس نسبت به مسئلهي زمان و امكانات سينماييِ به تصويركشيدنِ زمان را نشان ميدهد. برخورد او با زمان در «يادآوري» اولين حركت عميق او در عرصههاي تجربي را نشان ميدهد كه روايت را از ماهيتِ خطياش جدا ميكند (فيلم جديد او «دانكرك» نمونهي درخشان ديگري از به تصويركشيدنِ زمان و درهمتنيدنِ خطوط زماني با يك ساختار روايي منسجم است). فيلم «يادآوري» حتي بعد از ۱۷ سال هنوز بداعت و اصالتش را از دست نداده است و حقيقتاً ميتوان ادعا كرد كه يك نقطهي اوجِ سينماي غيرخطي به حساب ميآيد.
۱ـ جادهي مالهالند (Mulholland Drive – ديويد لينچ)
تماشاي فيلمي از ديويد لينچ را ميتوان اينطور توصيف كرد: واردشدن به كابوسِ كسي ديگر. اگر اين حرف درست باشد پس «جادهي مالهالند» اصليترين فيلمِ لينچ است. روايت اين فيلم شديداً پيچيده است، و با اينحال به عميقترين لايههاي روان آدمي رخنه ميكند. «جاده مالهالند» يك اثر مهيج روانشناختي به عميقترين معناي كلمه است. دلايل ما براي اين ادعا فقط به مضامين روانشناختي فيلم مربوط نميشود (هرچند برخي از قسمتهايش تصاويري عالي هستند كه از ذهن شخصيت اصلي جداشدهاند). آنچه اهميت بيشتري دارد توانايي فيلم در پرداختن به روان بيننده است. فيلم لينچ از طراحي صداهايش كه مخاطب را در خود غرق ميكنند تا شدت برخي صحنهها، حسهاي مخاطب را نشانه ميرود تا مكانهايي را لمس كنند كه در نواحي شبهآگاهِ ذهن بشر پنهاناند. از اينرو، تحليلِ صحنههاي خاص يا كيفيتِ سينمايي «جاده مالهالند» واقعاً بيمورد و زائد است. از «جادهي مالهالند» اغلب بهعنوان عظيمترين فيلم قرن ۲۱ نام برده ميشود (شبكهي BBC اين فيلم را در صدر فهرست بهترينهاي سال ۲۰۱۶ خود قرار داد.) اين فيلم شايد يكي از بحثانگيزترين فيلمهاي همهي ادوار باشد. حرف چنداني نمانده، جز اينكه بر شأن و جايگاه اين اثر بهعنوان فيلمي اساسي در بين آثار مهيج روانشناختي و يكي از تجربيات نيرومند سينما تاكيد كنيم.